سلام
من نورا هستم.27 ساله
خیلی ممنونم که به حرف های من گوش میدین
برا اینکه وقتتونو زیادی نگیرم میرم سراغ اصل مطلب
دوسال پیش برای تدریس وارد یک دبیرستان دخترانه شدم.یک روز یکی از بچه هااجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت.چون داشت گریه می کرد من نگران شدم و دنبالشرفتم.روی پله ها نشسته بود که یکی از دوستانش به حیاط و به سمتش آمد و با دیدن من یکهخورد و من احساس کردم که حتی ترسید.من شروع کردم با شاگردم حرف زدن و همزمان احساسمی کردم که دوستش خیلی با تعجب به من نگاه می کند.تا اینکه یکی از معلم ها از تویحیاط رد شد و او هم حرفی زد که به نظرم بوی طعنه داشت(چون من و این دونفر تنها تویحیاط بودیم)موقع رفتن دوست شاگردم که نمی توانست توی چشم های من نگاه کندچیزی توی گوش دوستش گفت بعد خیلی ناگهانی از من پرسید خانوم شما موهاتونکوتاهه؟(موهای من همیشه کوتاهه و متاسفانه اون زمان خیلی خیلی کوتاه و کاملاپسرانه بود)من گفتم بله وبعد دوباره پرسید از کی ؟که من گفتم از زمانیکه هم سن شمابودم.این دختر خیلی یکه خورد و دوید سمت کلاس
(من بعدها تازه فهمیدم که چه برداشتی از حرف من کرده و منظورش چی بودهاست)
من هیچ توجهی نکردم.اما ازجلسه ی بعد احساس کردم رفتار این دخترو دوستش با من عوض شدوهمیشه سر کلاس می آمدند جلو و در نزدیک ترین ردیف به من مینشستند وو به من خیره می شدند.باز برای من اهمیتی نداشت تا اینکه خیلی اتفاقی اززبان معلم ها و بچه ها شنیدم که این دختری که از من درباره ی موهایم پرسیده بود یکدختر نابغه و خیلی محبوب است.با رفتار بسیار پسرانه.سرکلاس چندبار مقنعه اشرا برداشت و مدل موهایش خیلی عجیب بود و یک سمتش را با ماشین زده بود و درضمن صدایبسیار کلفتی هم دارد (اگر بدون مقنعه دیده شود هیچ کس فکر نمی کند ممکن است دخترباشد).من از زبان بچه های کوچکتر می شنیدم که عاشقش هستند و حتی شاید باورکردنی نباشد اما از زبان یکی از معلم ها که او هم مثل من جوان بود شنیدم کهمیگفت من عاشق این بچه هستم.
کم کم توجه من به این دختر جلب شد.حالا من خیلی به رفتارهایش دقت می کردمو ازینکه احساس می کردم من را دوست دارد لذت می بردم.کاملا می دیدم نمی تواند تویچشم های من نگاه کند.کلاسی که با من داشت درمورد نوشتن بود و من فهمیدم به همکارمن که با هم این کلاس را اداره می کردیم گفته بود می خواهد چیزی درمورد عشق بنویسدکه البته همکارم اجازه نداد و من حتم دارم که می خواست درمورد من بنویسد....
یک بار رفته بودم توی حیاط و منتظر بودم تا زنگ بخورد آمد روی زمینکنار من نشست و به من خیره شد اینقدر ادامه داد تا من عرق کردم و به بچه های دیگراشاره کردم کنار من بنشینند تا منظره ی بدی نباشد..
رفتارهای این دختر خیلی مرا تحت تاثیر قرار می داد...می دیدم از بالایپله ها چطور به دفتر خیره می شود تا من را پیدا کند...
آخر سال شد و من جلسه ی آخر به بهانه ای نرفتم تا مجبور نباشم با اوخداحافظی کنم و فکر می کردم خیلی زود از فکر او درمیایم.اما این طور نشد.دوسال گذشته و فکر این دختر مرا رها نکرده است وهمیشه به متنی فکر میکنم که می خواستبرای من بنویسدوبه لبخندش وقتی مرا در راهرو میدید...
چیزی که خیلی عذابم مبدهد این است که احتمالا تا الان اسم مرا هم فراموشکرده اما من ..توی این سن...به او فکر میکنم و اشک می ریزم....حالم از خودم بهممی خورد...
نمی دانم چطور فراموشش کنم...